آهیانه

ساکن اقیانوس آرام

آهیانه

ساکن اقیانوس آرام

پیام های کوتاه
  • ۱ ارديبهشت ۹۸ , ۰۲:۰۸
    .
  • ۲۱ فروردين ۹۸ , ۱۹:۵۷
    رویش
  • ۲۲ اسفند ۹۵ , ۰۱:۰۴
    دل

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

به نام خدا.

... نمی دانم چطور شد که سوار ماشینش شدیم. شاید هم به خاطر احساس مسئولیت و جدیتی که علیرغم جوانی ناگهان در چهره ش پیدا شد. مسافران را درست در لحظه ی حرکت اتوبوس پیج کرده بود و تا دکمه ی آسانسور را فشار دهیم و از طبقه ی دوم برسیم همکف اتوبوس رفته بود. بیرون باران ریز ریز و تند می بارید و یکی دو ساعتی به اذان مغرب مانده بود. صدایمان کرد همراهش برویم دم در, خودش هم کمی جلوتر رفت تا اگر اتوبوس هتل بعدی هنوز راه نیفتاده ما را با آن بفرستد... اتوبوس هتل بعدی هم رفته بود. برگشت دم در هتل و در یکی از هیوندا های پارک شده را باز کرد. و دست و پا شکسته گفت که می رساندمان و در جواب مکث مان گفت نماز جماعت؟! حرم؟! بیفرما... و مگر آدم در کل زندگی ش چند رکعت نماز در حرم امام علی علیه السلام می خواند که به بهانه بی حواسی رزروشن هفت رکعت جماعتش را از دست بدهد؟! این فکر را کردیم و سوار شدیم. رزروشن به احترام ما ایستاد و وقتی سوار شدیم نشست توی ماشین. برف پاک کن را زد و آیفون طلایی رنگش را به پخش ماشین وصل کرد. استارت زد و همگی فکر کردیم اشتباه کردیم سوار ماشینش شدیم و چقدر جوان است و ماشینش برای رزروشن بودن زیادی خوب است...

راننده همین طور که  راه می افتاد پلی لیست گوشی ش را ورق زد تا روی یک آهنگ توقف کرد : نه صدایی زیر و زنانه, نه موسیقی پر ضرب عربی, نه صدای بم مردان عرب... صدای بنیامین خودمان بود, عاشقانه و آرام و آشنا. مناسب یک عصر بهاری در نجف باران خورده. ناگهان فکر کردم ارتباط چه مفهوم غریبی است. تا اینجایش رزروشن هیچ چیز نبود. برای ما مردی غریبه بود که اشتباه کرده و حالا لطف می کند و در پی جبران است. یکی از جوان های عرب بود که خط ریش و زیر ابرو را بند می اندازند و موهایشان را ژل می زنند و در یک کشور جنگ زده و فاقد زیرساخت های اساسی زندگی می کنند. و دغدغه هایشان از ما خیلی دور است. احتمالا مرگ ها و زخم های بسیاری در اطرافیانشان دیده اند. و از شوک جنگ در امان نبوده اند. که هیچ کدامش درواقع به ما ربطی نداشت... ما در تعطیلات نوروز به سر می بردیم و توی چمدان هر کداممان حداقل دو کیلو پسته و آجیل پیدا میشد. حالا از اتوبوس حرم جا مانده بودیم و توی این باران می خواستیم قبل از نماز مغرب برسیم به زیارتمان.

 و او با گشتن دنبال یک آهنگ ایرانی (و بعدتر در تلاشش برای فارسی صحبت کردن موقع آدرس دادن از جایی که حرکت ماشین ها ممنوع است.) به ما احترام گذاشته بود و با ما ارتباط برقرار کرده بود. نشان داده بود به مسافران پر تردد کشور همسایه اهمیت می دهد, به هنر و فرهنگ شان, به سبک زندگی کردن شان, به جزییات علاقه مندی هایشان... بدون اینکه به ما نگاه کند یا حرف گزافی با زنان شیعه بزند. این همان فصل ارزشمند و سازنده ی سفر است... فصل تاثیر گذاشتن و تاثیر گرفتن با انسانی ترین شکل ممکن...

.

هتل اندازه ی یک آهنگ کوتاه از حرم فاصله داشت هرچند به خاطر ترافیک باران ما کمی از آهنگ بعدی را هم شنیدیم که با رعایت برابری و مساوات خواننده ش عرب زبان بود. قبل از پیاده شدن خیابانی را نشانمان داد و گفت : این خیابان : شارع الرسول : تا انتها بری : حرم...

.

.

پ.ن) دو ساعت بعد در تلاش دیگری برای فارسی صحبت کردن داشت از زایری می پرسید: شما چسب زخم میخواستید؟! و منظورش گاز استریل بود :)

پ.ن) همیشه به این که این آهنگ را از کجا گرفته فکر می کنم... مثلن شاید حاصل رفاقتی باشد از اربعین پارسال.

پ.ن) ضمنن هپی اعیاد شعبانیه :)

پ.ن) عکس تصویری است از شلوغی ناودان طلای حرم دو روز قبل از اربعین. زمستان نود و دو. که شخصا قبل از نماز جماعت ظهر گرفته م.

.

  • Pacific ocean

 

.

هفت سالم که بود او مردی بلند بالا و باریک شده بود. اوایل سی سالگی را میگذراند و چهره ای جذاب و مهربان داشت. با ریش و موی سیاه و چشمانی پر شور. موهای پیشانی ش هنوز نریخته بود و عصرها که از کوچه می گذشت ما را می دید که نزدیک ِ باغ انار با بچه های دیگر لی لی و دمپایی-بازی می کنیم میدویدیم سمتش و او همینطور که راهمان می انداخت سمت خانه برایمان از چرخی ِ توی کوچه فالوده می خرید. بعضی وقت ها هم جلوی موتورش سوارمان می کرد و می برد دورتر, تا از سر خیابان شیرینی بخریم یا کمی سنگدان مرغ که برخلاف اسمش لذیذترین غذای کودکی من است. جمعه ها که خانه بود با پسر ها فوتبال بازی می کرد و زیر پله آهنی های حیاط برای من و دختر های دیگر خانه می ساخت. مهمترین چیزی که همه ی خاله بازی ها احتیاج دارند. یک بار هم برایم از روی درخت انجیر یک گنجشک گرفت. آرام گذاشتش توی مشتم. من دو تا دستم را محکم چسبانده بودم به هم و تاپ تاپ قلب گنجشک را در میان انگشتهایم حس می کردم.

.

                                                

.

از آن روزها خیلی گذشته است. آن موهای سیاه سفید شده اند. آن چهره ی کشیده چروک شده است و آن نگاه پرشور, رام تر و بسیارنافذ شده است. ناخودآگاه دور شده بودیم. درونگرا و ساکت, گرفتار زبان نافهمی ِ نشئت گرفته از شکاف بین نسل ها. بعد پارسال ماه رمضان در گیرو دار آن اتفاق تلخ یک بار ناگهان بغلم کرد و برایم غصه خورد. نگرانی, استیصال و سردرگمی در این رفتارش مشهود بود اما همه ی نگرانی های من آنجا ذوب شد و قدرت و اطمینان در دلم جوانه زد. دیدم این مرد حتی اگر بمیرم پشت من ایستاده و مراقب من است.

چند روز پیش توی هال دراز کشیده بود و داشت اخبار می دید. من هم دم اپن آشپزخانه بودم و داشتم بساط نهار را آماده می کردم. آقای حیاتی هم داشت درباره ی روز پدر و عید و اعتکاف حرف می زد. دیدم چه کار مزخرفی کردم که توی اینستاگرام روز پدر را تبریک گفته م در حالی که می دانم او هرگز پیام تبریکم را در آنجا دریافت نمی کند. بهش گفتم : میدونی بابا تو برا من خیلی زحمت کشیدی. توی دلش طوری قنج رفت که نگاهش برق زد. میخواستم بعدش بگویم مرسی یا هر جمله ی کوچک دیگری که حاوی تشکر من باشد. ولی او بلافاصله گفت ممنونم! پدرها خیلی راضی و کم توقع اند. فقط میخواهند ما موفق و قدرشناس باشیم. و هفت سالگیمان را فراموش نکنیم...

.

پ.ن) قرار بود این یادداشت درباره ی همه ی مردهای خوب زندگیم باشد که نشد هرچند خاطراتی عمیق و گرم را زنده کرد...

پ.ن) چه خوب که خاطره داریم ما... 

.

  • Pacific ocean