آهیانه

ساکن اقیانوس آرام

آهیانه

ساکن اقیانوس آرام

نیمه شب ها نشستن روی مبل تک گوشه ی هال و فرو رفتن در سوز پاییز ؛ آن خیابان بلند شیب دار، درخت های کهن، و اطمینان وجود تو در من : خیال... آن شال گردن بلند پر نقش ، و تو یک قدم جلو تر از محراب در صحن آینه ها. قدم زنان پر از شوق پر از انتظار پر از امیدِ لرزان. چه زمستان ها که از ما رفت، قبل از مردن پدربزرگها! سیاه و سرخ و شرم آلود، پاییز می وزید و صدای اذان را میکشید بر رخ ما تا آینده ها روشن شوند.
به من نگو که پدربزرگ نیست ، من هنوز در آن عصر پاییز زندگی میکنم؛ نیمه شب ها ، اینجا ، روی مبل تک گوشه ی هال...
َ

  • Pacific ocean

بهش میگن خودکشی کردن از ترس مرگ!

  • Pacific ocean

_ دومین چیزی که فقدانشو شدیدن تو زندگیم حس میکنم یه سوهان ناخون صحیح و سلامت ِ . هر چی میخرم یا کند ِ یا هار یا بی شعور...
+ اولیش چیه؟!
_ قطعا تو!

  • Pacific ocean

.

صبح است ؛ صبح خیلی زود

و بیدار شده ام

تا دوست داشتنت را 

زودتر از روزهای قبل شروع کنم

.

                

.

.

پ.ن) یه وقتایی کاملا حس می کنم بعضی ترانه ها سیّالن، وزن و حجم و جرم دارن. و به شکل ظرفشون درمیان...  و وزن ِِ توده ی بدن رو به آنی چند برابر میکنن...

.

پ.ن)  جمعه غروبا از اون وقتاس...

  • Pacific ocean

به نام خدا.

... نمی دانم چطور شد که سوار ماشینش شدیم. شاید هم به خاطر احساس مسئولیت و جدیتی که علیرغم جوانی ناگهان در چهره ش پیدا شد. مسافران را درست در لحظه ی حرکت اتوبوس پیج کرده بود و تا دکمه ی آسانسور را فشار دهیم و از طبقه ی دوم برسیم همکف اتوبوس رفته بود. بیرون باران ریز ریز و تند می بارید و یکی دو ساعتی به اذان مغرب مانده بود. صدایمان کرد همراهش برویم دم در, خودش هم کمی جلوتر رفت تا اگر اتوبوس هتل بعدی هنوز راه نیفتاده ما را با آن بفرستد... اتوبوس هتل بعدی هم رفته بود. برگشت دم در هتل و در یکی از هیوندا های پارک شده را باز کرد. و دست و پا شکسته گفت که می رساندمان و در جواب مکث مان گفت نماز جماعت؟! حرم؟! بیفرما... و مگر آدم در کل زندگی ش چند رکعت نماز در حرم امام علی علیه السلام می خواند که به بهانه بی حواسی رزروشن هفت رکعت جماعتش را از دست بدهد؟! این فکر را کردیم و سوار شدیم. رزروشن به احترام ما ایستاد و وقتی سوار شدیم نشست توی ماشین. برف پاک کن را زد و آیفون طلایی رنگش را به پخش ماشین وصل کرد. استارت زد و همگی فکر کردیم اشتباه کردیم سوار ماشینش شدیم و چقدر جوان است و ماشینش برای رزروشن بودن زیادی خوب است...

راننده همین طور که  راه می افتاد پلی لیست گوشی ش را ورق زد تا روی یک آهنگ توقف کرد : نه صدایی زیر و زنانه, نه موسیقی پر ضرب عربی, نه صدای بم مردان عرب... صدای بنیامین خودمان بود, عاشقانه و آرام و آشنا. مناسب یک عصر بهاری در نجف باران خورده. ناگهان فکر کردم ارتباط چه مفهوم غریبی است. تا اینجایش رزروشن هیچ چیز نبود. برای ما مردی غریبه بود که اشتباه کرده و حالا لطف می کند و در پی جبران است. یکی از جوان های عرب بود که خط ریش و زیر ابرو را بند می اندازند و موهایشان را ژل می زنند و در یک کشور جنگ زده و فاقد زیرساخت های اساسی زندگی می کنند. و دغدغه هایشان از ما خیلی دور است. احتمالا مرگ ها و زخم های بسیاری در اطرافیانشان دیده اند. و از شوک جنگ در امان نبوده اند. که هیچ کدامش درواقع به ما ربطی نداشت... ما در تعطیلات نوروز به سر می بردیم و توی چمدان هر کداممان حداقل دو کیلو پسته و آجیل پیدا میشد. حالا از اتوبوس حرم جا مانده بودیم و توی این باران می خواستیم قبل از نماز مغرب برسیم به زیارتمان.

 و او با گشتن دنبال یک آهنگ ایرانی (و بعدتر در تلاشش برای فارسی صحبت کردن موقع آدرس دادن از جایی که حرکت ماشین ها ممنوع است.) به ما احترام گذاشته بود و با ما ارتباط برقرار کرده بود. نشان داده بود به مسافران پر تردد کشور همسایه اهمیت می دهد, به هنر و فرهنگ شان, به سبک زندگی کردن شان, به جزییات علاقه مندی هایشان... بدون اینکه به ما نگاه کند یا حرف گزافی با زنان شیعه بزند. این همان فصل ارزشمند و سازنده ی سفر است... فصل تاثیر گذاشتن و تاثیر گرفتن با انسانی ترین شکل ممکن...

.

هتل اندازه ی یک آهنگ کوتاه از حرم فاصله داشت هرچند به خاطر ترافیک باران ما کمی از آهنگ بعدی را هم شنیدیم که با رعایت برابری و مساوات خواننده ش عرب زبان بود. قبل از پیاده شدن خیابانی را نشانمان داد و گفت : این خیابان : شارع الرسول : تا انتها بری : حرم...

.

.

پ.ن) دو ساعت بعد در تلاش دیگری برای فارسی صحبت کردن داشت از زایری می پرسید: شما چسب زخم میخواستید؟! و منظورش گاز استریل بود :)

پ.ن) همیشه به این که این آهنگ را از کجا گرفته فکر می کنم... مثلن شاید حاصل رفاقتی باشد از اربعین پارسال.

پ.ن) ضمنن هپی اعیاد شعبانیه :)

پ.ن) عکس تصویری است از شلوغی ناودان طلای حرم دو روز قبل از اربعین. زمستان نود و دو. که شخصا قبل از نماز جماعت ظهر گرفته م.

.

  • Pacific ocean

 

.

هفت سالم که بود او مردی بلند بالا و باریک شده بود. اوایل سی سالگی را میگذراند و چهره ای جذاب و مهربان داشت. با ریش و موی سیاه و چشمانی پر شور. موهای پیشانی ش هنوز نریخته بود و عصرها که از کوچه می گذشت ما را می دید که نزدیک ِ باغ انار با بچه های دیگر لی لی و دمپایی-بازی می کنیم میدویدیم سمتش و او همینطور که راهمان می انداخت سمت خانه برایمان از چرخی ِ توی کوچه فالوده می خرید. بعضی وقت ها هم جلوی موتورش سوارمان می کرد و می برد دورتر, تا از سر خیابان شیرینی بخریم یا کمی سنگدان مرغ که برخلاف اسمش لذیذترین غذای کودکی من است. جمعه ها که خانه بود با پسر ها فوتبال بازی می کرد و زیر پله آهنی های حیاط برای من و دختر های دیگر خانه می ساخت. مهمترین چیزی که همه ی خاله بازی ها احتیاج دارند. یک بار هم برایم از روی درخت انجیر یک گنجشک گرفت. آرام گذاشتش توی مشتم. من دو تا دستم را محکم چسبانده بودم به هم و تاپ تاپ قلب گنجشک را در میان انگشتهایم حس می کردم.

.

                                                

.

از آن روزها خیلی گذشته است. آن موهای سیاه سفید شده اند. آن چهره ی کشیده چروک شده است و آن نگاه پرشور, رام تر و بسیارنافذ شده است. ناخودآگاه دور شده بودیم. درونگرا و ساکت, گرفتار زبان نافهمی ِ نشئت گرفته از شکاف بین نسل ها. بعد پارسال ماه رمضان در گیرو دار آن اتفاق تلخ یک بار ناگهان بغلم کرد و برایم غصه خورد. نگرانی, استیصال و سردرگمی در این رفتارش مشهود بود اما همه ی نگرانی های من آنجا ذوب شد و قدرت و اطمینان در دلم جوانه زد. دیدم این مرد حتی اگر بمیرم پشت من ایستاده و مراقب من است.

چند روز پیش توی هال دراز کشیده بود و داشت اخبار می دید. من هم دم اپن آشپزخانه بودم و داشتم بساط نهار را آماده می کردم. آقای حیاتی هم داشت درباره ی روز پدر و عید و اعتکاف حرف می زد. دیدم چه کار مزخرفی کردم که توی اینستاگرام روز پدر را تبریک گفته م در حالی که می دانم او هرگز پیام تبریکم را در آنجا دریافت نمی کند. بهش گفتم : میدونی بابا تو برا من خیلی زحمت کشیدی. توی دلش طوری قنج رفت که نگاهش برق زد. میخواستم بعدش بگویم مرسی یا هر جمله ی کوچک دیگری که حاوی تشکر من باشد. ولی او بلافاصله گفت ممنونم! پدرها خیلی راضی و کم توقع اند. فقط میخواهند ما موفق و قدرشناس باشیم. و هفت سالگیمان را فراموش نکنیم...

.

پ.ن) قرار بود این یادداشت درباره ی همه ی مردهای خوب زندگیم باشد که نشد هرچند خاطراتی عمیق و گرم را زنده کرد...

پ.ن) چه خوب که خاطره داریم ما... 

.

  • Pacific ocean

.

همنشین خوب از تنهایی بهتر است...

         

تنهایی از همنشین بد بهتر است...

.

.

  • Pacific ocean

 

آدم دلش نمیاد تو حرم امام علی اسم حضرت زهرا رو ببره...  

.

.

پ.ن) گلایه کردم... جز اینجا کجا هست برا این کار مگه؟!!

.

.

  • Pacific ocean

-عکسم گرفتی ازش؟

+آره خب، عکاسشون بودم...

-از بچگی دوسش داشتی...

+بچگیمو به روم میاری؟!

.     

  • Pacific ocean

به نام خدا.

بی خود نیست که, دلت باید سوخته باشد تا بفهمی. باید بسوزی تا اختیار را درک کنی. قلبت که شعله بکشد هزار راه پیش پایت باز می شود که نشده اند... مدام فکرش را می کنی که چرا فلان نشد و بیسار شد چرا اینطور نبود و آنطور بود... چرا و چرا... بعد دنبال مقصر می گردی دنبال دروغ ها و دروغگوها. و در هر "دنبال مقصر گشتن" ی و در نفس وجود مقصر , اختیاری پنهان است. کسی در یک آن تصمیم گرفته است تو دلت بسوزد. کسی تصمیم گرفته است. و این تصمیم خواه از سر ِ بدخواهی ِ آشکارش باشد خواه اثر وضعیِ لقمه ای حرام یا ذات ِ فاسد شده اش, تصمیمی ست از سر ِ اختیار که نه هیچ ذاتی پلید متولد شده و نه هیچ قلبی بدخواه. 

دلت که بسوزد یاد میگیری اختیاری هست چنان که پیش تر هم بوده. یاد میگیری مقصر خودت بودی یا دیگران, فرمان را دست بگیری و پای زندگی ت بایستی. یاد میگیری بزرگ شوی و صبرکنی حتی اگر با آدمهای حقیر طرف باشی. 

.

.

.

پ.ن اول) خدا حواسش به همه چیز هست, بی دلیل دل نمی سوزاند...

پ.ن. دوم) به پاییزِ عزیز و پریشان خوشآمد میگویم که امسال هم برگشت و بهانه ی آشفتگی های ما شد...

.

  • Pacific ocean

.

.

.

عشق

  • Pacific ocean

.

.

.

  • Pacific ocean

به نام خدا.

چند دقیقه زود رسیدم. مثل ِ همه ی قرارهای مهم. مضطرب و منتظر. و تا حد ِ زیادی امیدوار. آفتاب عمود به زمین می تابید. چرا انقدر سر ِ ظهر قرار کرده بودم؟! بس که هول م همیشه. توی فرورفتگی ِ داروخانه قانون چرخ خوردم و دنبال ِ پله ای سکویی چیزی برای نشستن گشتم. پله بود ولی نگاه ِ نگهبان ِ داروخانه نگذاشت بنشینم. ضمن ِ این که از ذهنم گذشت بهتر است در این دیدار ِ اول لباس هایم تمیز باشند. همانجا به چارچوب ِ خنک ِ داروخانه تکیه دادم و منتظر شدم تا آن صورت ِ کوچک ِ چادرپیچ شده از روبرو برسد, به من نگاه کند و بپرسد : "خانوم ِ محمدی؟"

- سلام .

- سلام .

_ خیلی وقته منتظرین؟

خیلی وقت نبود و انتظار ِ خوبی هم بود. و قرار ِ بهتری هم شد. هر چند او قدری اندوهگین و شوک زده بود. و می شد در حرف هایش صداقتی را دید که آدم ها فقط وقتی دلشان بشکند مبتلایش می شوند. یک جور از ته ِ قلب شدن ِ همه چیز در دل شکستگی , دل تنگی و امیدهای عاشقانه ی نجیب هست که حالا در او و " آه " های بی گاهش بود. با این وجود ذکاوتش پشت ِ هیچ اندوهی پنهان نمی ماند.

                              

بعد از مدت ها با کسی از جنس ِ خودم ملاقات کردم. درباره ی عکس ها و عکاس ها و عکس گرفتن حرف زدیم. و درباره ی کتاب ها, نویسنده ها و فیلم های عزیزمان. و با هم بستنی ِ میوه ای, چای و تیرامیسو خوردیم. (توی پرانتز بگویم به نظرم این که در کافی شاپ ها تی بگ سرو می کنند خیلی توهین آمیز است, کافه باید چای ش به راه باشد.) چند فریم انتخاب کرد و قرار شد چیزهایی بنویسد. باشد که موفق شود. 

 

پ.ن) اعیاد ِ شعبانیه, کافی شاپ ویونا, ونک, چیذز, فاااااااا.

پ.ن) دوست ِ خوب رزق ِ الهی ست.

  • Pacific ocean

.

یک دختر سبزه پشت ِ پیشخوان ایستاده بود و به غریبه ها لبخند می زد. روز ِ گرمی بود و راستش هیچ دلم نمی خواست دوباره از نزدیک شاهد این مسخره بازی باشم : نمایشگاه ِ بنر های فرهنگی: طرح های دزدیده شده و پلاستیک های بو گرفته در آفتاب. روی یکی شان هم عکس ِ همه ی جلد های داستان چاپ شده بود و گوشه ی غرفه ی کوچکشان ایستاده بود تا مردم کنارش عکس بگیرند. برخلاف ِ همه چیز, نماینده ی تحریریه آدم خوش رویی بود. ازش پرسیدم آرشیوم را می خرند یا نه. بعد هم مثل همه پرسید چرا می فروشمش. من هم گفتم که جایم خیلی تنگ است و باید کتاب هایم را رد کنم. و نگفتم قولش را به دوستی داده بودم که فعلا در دسترس نیست. گفتم عجله دارم و گوشه ی اتاق چیدمشان و اگر نخرید می گذارم دم ِ در شهرداری جمعشان کند. خودم هم می دانستم چرند است. اصلا حوصله ی کتاب خواندن ندارم دیگر و دوستی هم ندارم که مثل کافکا کتابم را بدزدد و عوض سوزاندنش چاپش کند. شماره و ایمیل و اسمم را نوشت. قرار شد بعد از نمایشگاه زنگ بزنند.

زنگ نزدند. چند روز قبلترش سر راهم از آن مغازه ی کوچک, کثیف و قدیمی ِ لوازم ورزشی رد می شدم که وسط های خیابان انقلاب گریه می کند. همیشه توی ویترین یک اسکیت برد ِ وسوسه انگیز داشت. رفته بودم تو و قیمت پرسیده بودم. اصلِ اصلش همه چیز از آنجا شروع شده بود که برای اولین بار رفتم بهشت مادران. جای فان و خوبی بود که هر طرف یک عده زن و دختر می رقصیدند چای می خوردند با بچه ها کل کل می کردند و بعضا مخفیانه سیگار می کشیدند.  دیدم چه جای خوبیه برا رسیدن به این آرزوی دور... خاستم یه آرزوی دور و با یه آرزوی دور دیگه عوض کنم . آرشیو داستانم شده بود آینه ی دق: مثل کنون دی وان برا کسی که چشمش نبینه... 

رفتم تحریریه و همه ی شماره ها رو تو...

  • Pacific ocean

.

از نمایشگاه کتاب دیدن کردم. ناگهان دیدم روبروی همان غرفه ام. در همانجای قبلی. و تا اینجای راه را اصلا درک نکرده ام. «دغدغه های فرهنگی» به من نگاه میکرد، پوزخند می زد، و گاه قلبم را نوازش می کرد. و فراری م می داد...

چه اهمیتی دارد... 

غرفه های ناشران سوت و کور و تاسف بار بود. اما دیدار پرباری از نمایشگاه داشتم. با چند نویسنده حرف زدم برای نوشتن تکست عکس هام. و به غرفه ی داستان هم سرک کشیدم و اولتیماتوم دادم که اگر آرشیو م را نخرند ناچارم دور بریزمش. گفتند که می خریم و اگر دوستانی بعضی شماره ها را بخواهند قطعا در اولویتند.

شهریار توکلی را هم دیدم. و دیدنش و این که چقدر جوان است و دغدغه‌های مشترک مان لذت بخش بود. هرچند برخورد ش پیچیده به سیاست و حساب گری و منطق صرف بود. _و جز این هم از قرارهای کاری انتظار نمیرود، فقط تعادل این چیزها با جوانی سخت است که در کردار ایشان حاصل شده بود _

           

پ.ن : پناه می برم به خدا و خیال. مرسی که به خیالات شاعرانه م برگشتم.

پ.ن : اعتکاف مچد دانشگاه تهران بودم و اشکمونو درآورد ولی پنجره نداشت و از تابش صبح به رختخواب محروم بود و برای همین جای شریف رو به هیچ وجه نمی گیره.

پ.ن : نمی تونی تصور کنی چه ادمای بدبختی پیدا میشن دور و بر ادم...

  • Pacific ocean

.

آدم دلش می سوزه...

               

            

.

  • Pacific ocean

صدای اذان که بلند شد در زده بودم و از هول ِ اینکه کسی در را باز می کند یا نه دوست داشتم فرار کنم و بروم. اصلا نمی دانم چطور شد که در زدم و اگر کسی مثلا زنی جوان در را باز می کرد قرار بود چه بگویمش؟! پرده ی یکی از پنجره ها عوض شده بود و از دو طرف جمع شده بود و بلاتکلیف وسط پنجره ایستاده بود. شاید هم برای همین در زدم: بعد از مدت ها تغییری در خانه ی محبوب من ایجاد شده بود و به من جرئت می داد پشت در بایستم تا کسی در را باز کند.

چند دقیقه طول کشید تا صدای چرخیدن کلید در قفل شنیده شد و دری سبز گشوده شد به رویم. 

- عه ... سلام.

- سلام.

مردی جا افتاده بود با چشم هایی به افراط سرخ و لباس ِ نگهبانی, چیزی شبیه لباس پارکبان ها که پیدا بود لباسی سازمانی است. شاید خواب بود یا چیزی می کشید که چشم هایش آنطور قرمز شده بودند.

- ببخشید اینجا منزل ِ جلال ِ آل ِ احمد ِ ؟

- بله همینجاست.

خب معلوم است که می دانستم آنجا خانه ی جلال آل احمد و سیمین ش است. فقط قدری شوکه شده بودم. نمی دانم چرا هر بار رفته بودم آنجا انتظار داشتم زنی جوان در آن خانه باشد و اگر در زدیم در را برایمان باز کند. و مثل ِ هر کتاب خوان ِ دیگری ما را از حرف ها و نگاه هایمان بشناسد و دعوتمان کند داخل. مثل ِ آن بار که آخر ِ یک کوچه ی اردیبهشتی ایستاده بودیم و پل های هوایی را نگاه می کردیم و پیرزن همسایه به چای دعوتمان کرد... 

- میشه از اینجا عکس بگیریم؟

مرد کاملا خواب بود و پیدا بود که هول هولکی لباس فرم پوشیده و دویده پشت در. لابد چون اصلا فکر نمی کرده کسی با کوله ی دوربین پشت در ظاهر شود. لحظه ای فکر کرد و گفت :

- نه اجازه ندارین.

                      سیمین دانشور

    

راستش خودم هم انتظار نداشتم اجازه دهد. بی خودی تیری در تاریکی انداخته بودم. تیر ِ دیگری برداشتم که به هدف خورد :

- پس میشه یه نگاهی به داخل خونه بندازم ؟

- اینو می تونین. 

این را گفت و از جلوی در کنار رفت. در به هالی باز می شد و تا وارد می شدی چشمت می افتاد به پنجره ی حیاط. حیاطی دراندشت و کهنسال. کف موزاییک بود و حسابی تمیز شده بود.

- وسایلشون و بردن؟

- بله.

خانه خالی و به شدت سفید و پر نور بود.

- هال خانه را به اتاق کناری می برد که پرده ش عوض شده بود و بساط مرد ِ نگهبان آنجا بود. و درش نیمه باز رها شده بود. اتاق تو در توی دیگری وصل به هال بود که کتابخانه و قفسه های تو کار داشت و بسیار دوست داشتنی بود.

- در حیاط م همون پشت ِ.

در را باز کردم و چند لحظه در آفتاب ِ بی رمق ِ زمستان حیاط را دید زدم. دست ش درد نکند. چه خانه ای. چه زندگی ای. چه حیاطی. لذت ِ ایستادن در جایی که آدم هایی ظریف اندیش مثل سیمین و جلال دوستش داشته اند و شاید در بالکنش دور هم نشسته اند و چای نوشیده اند . و شعر خوانده اند برای هم . و زندگی چقدر تند جریان داشت. هنوز از دورتر صدای اذان می آمد. از توی حیاط نگاهی به نمای خانه انداختم و برگشتم داخل. نگهبان هنوز همانجا دم در ایستاده بود و یله کرده بود خودش را روی در. گفتم :

- خونه رو فروختن؟

و رفتم سمت آشپزخانه. از همان دم در جواب داد.

- بله. به شهرداری فروختن دیگه.

قفسه های آشپزخانه هم خانواده ی قفسه های پذیرایی بودند. سفید و کلاسیک. سینک ظرفشویی قدیمی بود. از آن سینک های عمیق ِ مستطیلی که می شد بچه را تا چهار پنج سالگی تویش حمام کرد. نگهبان چیزی انگار یادش آمده باشد صدایش را از توی هال بلند کرد که:

- سه دنگش م انگار وقف کردن.

- بله.

در راهرویی که بین هال و آشپزخانه بود دری آلومینیومی وجود داشت که بازش نکردم و حدس زدم که لابد در ِ حمام و دستشویی است که اینطور نو و بازسازی شده و تو چشم می زند. بین ِ آشپزخانه و در ِ نو ی آلومینیومی گوشه ی آن راهروی باریک و نسبتا تاریک پلکان بود. رفتم بالا و در گلوی پله ها آن خنکی و تاریکی ِ مطلوب که فقط در خانه های مادربزرگ ها تجربه کرده بودم روحم را تازه کرد. پله ها به پاگردی کوچک ختم می شد که نورش چشم را می زد. در اتاق بالا را باز کردم. یک دیوار کتابخانه و یک دیوار پنجره. اتاقی دل باز و آفتاب گیر که قلب ِ خانه بود. همان نقطه عطفی بود که خانه را متفاوت می کرد. چند لحظه همانجا دم در ایستادم و از وجود ِ چنین جایی در جهان لذت بردم. بعد وارد شدم و از پنجره نگاهی به حیاط انداختم. 

چند دقیقه ی بعد دوباره در خیابان بودم و دیگر دلم گرفته نبود. خوب بودم. این خانه همیشه مرا شیفت می دهد به چیزهایی که دوست دارم و خوشحالم می کند.

  • موافقین ۲ مخالفین ۰
  • ۰۵ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۵۳
  • Pacific ocean

.

.

           

.

پ.ن) سرد است, بخارى را روشن کن.

.

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۲ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۳۰
  • Pacific ocean

.

مدت زیادی طول کشید تا به اینجا برسیم. مثلِ آرامش ِ روزمره و پر امیدی که در رویش یک جوانه ی هست. 

جوانه

.

پ.ن ) منتظر پنج شنبه هاییم.

پ.ن) ضمنا هپی دهه ی فجر :).

.

.

  • Pacific ocean

.

1

.

نهنگ

.

بی جهت نیست که اقیانوس کبیر, آرام گرفته است, نهنگ ها تمام شب در دریا گریه می کنند.

.

.

  • Pacific ocean