اسکیت برد
.
یک دختر سبزه پشت ِ پیشخوان ایستاده بود و به غریبه ها لبخند می زد. روز ِ گرمی بود و راستش هیچ دلم نمی خواست دوباره از نزدیک شاهد این مسخره بازی باشم : نمایشگاه ِ بنر های فرهنگی: طرح های دزدیده شده و پلاستیک های بو گرفته در آفتاب. روی یکی شان هم عکس ِ همه ی جلد های داستان چاپ شده بود و گوشه ی غرفه ی کوچکشان ایستاده بود تا مردم کنارش عکس بگیرند. برخلاف ِ همه چیز, نماینده ی تحریریه آدم خوش رویی بود. ازش پرسیدم آرشیوم را می خرند یا نه. بعد هم مثل همه پرسید چرا می فروشمش. من هم گفتم که جایم خیلی تنگ است و باید کتاب هایم را رد کنم. و نگفتم قولش را به دوستی داده بودم که فعلا در دسترس نیست. گفتم عجله دارم و گوشه ی اتاق چیدمشان و اگر نخرید می گذارم دم ِ در شهرداری جمعشان کند. خودم هم می دانستم چرند است. اصلا حوصله ی کتاب خواندن ندارم دیگر و دوستی هم ندارم که مثل کافکا کتابم را بدزدد و عوض سوزاندنش چاپش کند. شماره و ایمیل و اسمم را نوشت. قرار شد بعد از نمایشگاه زنگ بزنند.
زنگ نزدند. چند روز قبلترش سر راهم از آن مغازه ی کوچک, کثیف و قدیمی ِ لوازم ورزشی رد می شدم که وسط های خیابان انقلاب گریه می کند. همیشه توی ویترین یک اسکیت برد ِ وسوسه انگیز داشت. رفته بودم تو و قیمت پرسیده بودم. اصلِ اصلش همه چیز از آنجا شروع شده بود که برای اولین بار رفتم بهشت مادران. جای فان و خوبی بود که هر طرف یک عده زن و دختر می رقصیدند چای می خوردند با بچه ها کل کل می کردند و بعضا مخفیانه سیگار می کشیدند. دیدم چه جای خوبیه برا رسیدن به این آرزوی دور... خاستم یه آرزوی دور و با یه آرزوی دور دیگه عوض کنم . آرشیو داستانم شده بود آینه ی دق: مثل کنون دی وان برا کسی که چشمش نبینه...
رفتم تحریریه و همه ی شماره ها رو تو...
- ۹۴/۰۳/۱۴