آهیانه

ساکن اقیانوس آرام

آهیانه

ساکن اقیانوس آرام

اسکیت برد

پنجشنبه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۲۷ ق.ظ

.

یک دختر سبزه پشت ِ پیشخوان ایستاده بود و به غریبه ها لبخند می زد. روز ِ گرمی بود و راستش هیچ دلم نمی خواست دوباره از نزدیک شاهد این مسخره بازی باشم : نمایشگاه ِ بنر های فرهنگی: طرح های دزدیده شده و پلاستیک های بو گرفته در آفتاب. روی یکی شان هم عکس ِ همه ی جلد های داستان چاپ شده بود و گوشه ی غرفه ی کوچکشان ایستاده بود تا مردم کنارش عکس بگیرند. برخلاف ِ همه چیز, نماینده ی تحریریه آدم خوش رویی بود. ازش پرسیدم آرشیوم را می خرند یا نه. بعد هم مثل همه پرسید چرا می فروشمش. من هم گفتم که جایم خیلی تنگ است و باید کتاب هایم را رد کنم. و نگفتم قولش را به دوستی داده بودم که فعلا در دسترس نیست. گفتم عجله دارم و گوشه ی اتاق چیدمشان و اگر نخرید می گذارم دم ِ در شهرداری جمعشان کند. خودم هم می دانستم چرند است. اصلا حوصله ی کتاب خواندن ندارم دیگر و دوستی هم ندارم که مثل کافکا کتابم را بدزدد و عوض سوزاندنش چاپش کند. شماره و ایمیل و اسمم را نوشت. قرار شد بعد از نمایشگاه زنگ بزنند.

زنگ نزدند. چند روز قبلترش سر راهم از آن مغازه ی کوچک, کثیف و قدیمی ِ لوازم ورزشی رد می شدم که وسط های خیابان انقلاب گریه می کند. همیشه توی ویترین یک اسکیت برد ِ وسوسه انگیز داشت. رفته بودم تو و قیمت پرسیده بودم. اصلِ اصلش همه چیز از آنجا شروع شده بود که برای اولین بار رفتم بهشت مادران. جای فان و خوبی بود که هر طرف یک عده زن و دختر می رقصیدند چای می خوردند با بچه ها کل کل می کردند و بعضا مخفیانه سیگار می کشیدند.  دیدم چه جای خوبیه برا رسیدن به این آرزوی دور... خاستم یه آرزوی دور و با یه آرزوی دور دیگه عوض کنم . آرشیو داستانم شده بود آینه ی دق: مثل کنون دی وان برا کسی که چشمش نبینه... 

رفتم تحریریه و همه ی شماره ها رو تو...

  • Pacific ocean

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی