این مردهای دوست داشتنی...
.
هفت سالم که بود او مردی بلند بالا و باریک شده بود. اوایل سی سالگی را میگذراند و چهره ای جذاب و مهربان داشت. با ریش و موی سیاه و چشمانی پر شور. موهای پیشانی ش هنوز نریخته بود و عصرها که از کوچه می گذشت ما را می دید که نزدیک ِ باغ انار با بچه های دیگر لی لی و دمپایی-بازی می کنیم میدویدیم سمتش و او همینطور که راهمان می انداخت سمت خانه برایمان از چرخی ِ توی کوچه فالوده می خرید. بعضی وقت ها هم جلوی موتورش سوارمان می کرد و می برد دورتر, تا از سر خیابان شیرینی بخریم یا کمی سنگدان مرغ که برخلاف اسمش لذیذترین غذای کودکی من است. جمعه ها که خانه بود با پسر ها فوتبال بازی می کرد و زیر پله آهنی های حیاط برای من و دختر های دیگر خانه می ساخت. مهمترین چیزی که همه ی خاله بازی ها احتیاج دارند. یک بار هم برایم از روی درخت انجیر یک گنجشک گرفت. آرام گذاشتش توی مشتم. من دو تا دستم را محکم چسبانده بودم به هم و تاپ تاپ قلب گنجشک را در میان انگشتهایم حس می کردم.
.
.
از آن روزها خیلی گذشته است. آن موهای سیاه سفید شده اند. آن چهره ی کشیده چروک شده است و آن نگاه پرشور, رام تر و بسیارنافذ شده است. ناخودآگاه دور شده بودیم. درونگرا و ساکت, گرفتار زبان نافهمی ِ نشئت گرفته از شکاف بین نسل ها. بعد پارسال ماه رمضان در گیرو دار آن اتفاق تلخ یک بار ناگهان بغلم کرد و برایم غصه خورد. نگرانی, استیصال و سردرگمی در این رفتارش مشهود بود اما همه ی نگرانی های من آنجا ذوب شد و قدرت و اطمینان در دلم جوانه زد. دیدم این مرد حتی اگر بمیرم پشت من ایستاده و مراقب من است.
چند روز پیش توی هال دراز کشیده بود و داشت اخبار می دید. من هم دم اپن آشپزخانه بودم و داشتم بساط نهار را آماده می کردم. آقای حیاتی هم داشت درباره ی روز پدر و عید و اعتکاف حرف می زد. دیدم چه کار مزخرفی کردم که توی اینستاگرام روز پدر را تبریک گفته م در حالی که می دانم او هرگز پیام تبریکم را در آنجا دریافت نمی کند. بهش گفتم : میدونی بابا تو برا من خیلی زحمت کشیدی. توی دلش طوری قنج رفت که نگاهش برق زد. میخواستم بعدش بگویم مرسی یا هر جمله ی کوچک دیگری که حاوی تشکر من باشد. ولی او بلافاصله گفت ممنونم! پدرها خیلی راضی و کم توقع اند. فقط میخواهند ما موفق و قدرشناس باشیم. و هفت سالگیمان را فراموش نکنیم...
.
پ.ن) قرار بود این یادداشت درباره ی همه ی مردهای خوب زندگیم باشد که نشد هرچند خاطراتی عمیق و گرم را زنده کرد...
پ.ن) چه خوب که خاطره داریم ما...
.
- ۹۵/۰۲/۰۵