.
.
.
«دل خانه» دل° خانه است و هر چهل روز یک بار به روز مى شود.
- ۰ نظر
- ۱۲ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۴۴
خوابش را دیدم. خانه ش توی خوابهایم آخر یک کوچه است. کوچه به پلکانى جنبى ختم مى شود و من همیشه روى پلکان منتظرم یا پرسه مى زنم...
از در خانه بیرون آمدند و من فرار کردم. من را دید و دنبالم دوید. خودم را پنهان کردم. در بازارچه اى چند طبقه که هر بار توى خوابهایم فرارى م پناه مى برم به آنجا و فروشنده هاى کنجکاو و مزاحم دارد. که با نگاه پرسش گرانه مرا به دلهره مى اندازند...
شب تر مرا در خانه م یافت. در میان خانواده م. یک رسوایى بزرگ...
به روى خودش نیاورد هرچند نتوانست نفرتش را پنهان کند ولى حرفى نزد... بغلش گرفتم ؛ سلام...
سلام...
برجستگى شکمش را حس کردم. کوچکتر از آن بود که انتظار داشتم... دست کم چهار پنج ماه کوچکتر از سن باردارى ش به نظر مى آمد... ازش پرسیدم چرا... هلم داد به عقب و با تنفر گفت که مى داند ما هنوز...
.
.
.
به چشم هایم نگاه کرد و دنبالم گشت. پیدام که کرد گفت "تنهایى بزرگترین اضطراب انسان در همه ى دوران ها بوده, راضیه" لحن گفتن اسمم در صدایش تکیه اى دارد؛ آرام و مطمئن. توى صندلى چرخانش ثابت شده بود و خیز برداشته بود سمت من. نگاهش هم سطح من بود و از آن شیطنت رندانه که موقع حرف کشیدن از آدم سراغ خودش و صندلى ش مى آمد خبرى نبود. صداقت محض بود. براى همین در من نفوذ کرد و قلبم را درید...
.
.
پ.ن) قبل از اینکه از مطبش بیرون بیایم, ازم خواست هر روز و هر شب قرصهایم را بخورم. در خواستنش ترحم, عدم اطمینان, و نگرانى بود. طورى که مادرانه مى ترسید بى خیالش شوم و نسخه را حتى نپیچم...
پ.ن) سعى کرد و چیزى بهش نگفتم.
.
تو دستشویی دانشکده هنر چاه یکی از اتاقک های کوچک گرفته بود و وضع مهوعی درست کرده بود. مجبور شدم بروم دستشویی دانشکده علوم اجتماعی. دستشویی تقریبا روبروی در ورودی بود. محیطش ظاهرا تمیز به نظر می آمد. توی دستشویی یک دیوار را کلا سیاه کرده بودند. یعنی کسی چیزهایی را با سبز روی دیوار دستشویی نوشته بود و کس دیگری هم رویش را با اسپری مشکی پوشانده بود که تقریبا سر تا سر ِِِِِِ دیوار ِ پشت ِ در بود. پشت در هم که رسما کتاب ِ تاریخ معاصر بود. سطل زباله هم با محتویات آلوده و (لابد) بعضا عفونی ش در نداشت و متاسفانه محتویات داخلش دیده می شد. تازه بگذریم از این که آنقدر برای آن فضا بزرگ بود که تا روی کاسه ی دستشویی آمده بود. چند دقیقه ی بعد که موفق شدم لباس هایم را کاملا زیر بغلم جمع کنم متوجه شدم سر شیر آب گرم را هم باز کرده اند. هیچ بی نظمی شان تا این حد اذیتم نکرد. قرار است چه بلایی سرمان بیاید؟! توی دستشویی داشتم فکر می کردم چقدر ما داریم آدم های خطرناکی می شویم. زن های تحصیل کرده ی بی محتوا. طبل تو خالی. به زودی درسمان تمام می شود و کارشناس تلویزیون, استاد دانشگاه, معلم مدرسه و کارمند اداره جات دولتی می شویم. شغل ِ بیهوده ی کوچک و بی اختیارات... بیشتر از همه به رییس دانشگاه و دانشکده فکر کردم که اگرحالا درباره ی بهداشت و این وضعیت با آنها صحبت کنی شروع می کنند به اظهار فضل کردن... اما راستش کاردشان حتی قدر یک بسته دستمال کاغذی و یک اتاقک یک در یک تمیز نمی برد...
به نام خدا.
امروز که روى پل ایستاده بودم و خم شده بودم سمت خیابان, یاد خدا افتادم ناگهان. صورتم چسبیده بود به سردى نمایشگر دوربین و از چشمى مردم را نگاه مى کردم که از گوشه و کنار وارد کادر مى شدند و لختى آنجا بودند, شتابان یا به حوصله. لحظاتى در مسیر زندگى روزمره شان در آن کادر کوچک بودند و مى گذشتند. بعضى ها ثبت مى شدند و خیلى ها نه...
به خودم گفتم "تو وارد کادر شده اى, و زمان به شدت از تو مى گذرد. سرت را بالا بگیر و بگو سیب. لیاقت داشته باش و ثبت شو!"
پ.ن) عکس را نوزدهم بهمن نود و دو, حوالى میدان تجریش گرفته م. درست قبل از غروب خورشید.
.
به نام خدا.
سرما تا درزهای لباسم نفوذ کرده بود و چهارمین بار بود از ایستگاه تفتیش می گذشتیم. موبایل و کمیرا تحویل داده. خودم بودم و پالتوی سیاه و تسبیح و قرآن م. جمعیت موج می خوردند و جاذبه ای سنگین آدم را می کشید. ناگهان می دیدی توی صفی. بین آدم های دیگر. فشرده و گرم. چادرت را از زیر ِ دست و پا بیرون می کشی و چشمت را سقف می برد. نفس سنگین می شود و همه ی روضه هایی که شنیده ای، از کودکی تا آن لحظه، جلوی چشم هایت مجسم می شوند.
بیشتر از همه روضه ی آن طفل صغیر... وقتی که امام علیه السلام برگشت به خیمه ها، وقتی که داشت گودال کوچکی درست می کرد و رباب آمد، حتما نگاهی از شرم به هم انداخته اند... بیشتر از همه همان نگاه... صف دور می خورد. و دو ردیف ِ دیگر مانده تا به روضه ی مبارکه برسی... امام علیه السلام عبدالله رضیع را روی دست بلند می کند. و روبرو، صف دشمن... حاج آقا تهرانی روی منبر می گوید امام برای خداحافظی با حضرت علی اصغر علیه السلام رفته بودند. شاید فقط می خواستند کودک را ببوسند و بروند. تلویزیون برفک می شود . حاج آقا روی منبر گریه می کند... صف دور می خورد... روضه ی حضرت علی اصغر علیه السلام روضه ی عطش نیست. روضه ی شرمندگی است... یکی از زن ها دورتر زیارت عاشورا می خواند "و اعظم مصیبتکم فی الدنیا والاخره"... دور میخورد... و ضریح پیدا می شود. مردم از پله ها بالا می کشندت و روضه خوان ِ حرم، عربی روضه می خواند و حتی فقط آهنگ صدایش آدم را به گریه می اندازد...
ضریح آدم را هشیار می کند. با نگاه ِ خیره و حواس پرت نمی شود وارد شوی. خودشان مدیریتت می کنند. آنقدر این داغ بزرگ است که فقط گریه می کنی... راست است که زیر قبه ی حرم امام حسین علیه السلام هر درخواستی کنی برآورده می شود. اما راستش آدم وقتی وارد آن فضای کوچک می شود زبان نفسش بند می آید. دلش می خواهد آرزویی نکند. شاید هم دلیلش عبور ناگزیر از روی قبور شهداست...
بعضی از مردم عکس عزیزانشان را در ضریح انداخته بودند و آدم را یاد روز مردنش می انداختند. تسبیح و قرآن کوچکم را به پنجره های ضریح تبرک کردم و از روضه ی مبارکه بیرون آمدم. بعد حرم را دور زدم و قفسه های کتاب را مرور کردم و آدم ها را. راه رفتم و راه رفتم تا گوشه ی دنجی یافتم. آخر یک قفسه ی کوچک، طبقه ی سوم حرم، آنجا که مردم مثل معتکف ها بساط کرده بودند و روی رختخواب موقت شان عبادت می کردند. آنجا، چند لحظه روی بساط زائری ایستادم و نیت کردم و کتاب را گوشه ی امنی بین کتاب های مقدس ِ دیگر پنهان کردم. همه ی این "مهر مسلّم" نذر ِ حرم.
پ.ن : نه که هیچ آرزویی نکنی, ولی بعدش حتما از چشم خودت می افتی.
پ.ن : باشد که رستگار شویم.
به نام خدا.
(( آرام دراز کشیده باشی کنارش. و افتادنش را نگاه کنی. کبود شدنش را. مچاله شدنش. سیاه شدنش. له شدن انگشت هایش... مثل قبل تر ها که آرام دراز می کشیدی و نفس کشیدنش را نگاه می کردی. بالا رفتن ِ آرام ِ شانه ها و قفسه ی سینه، و پایین آمدنش. و تاریکی های زیر چشم، آن طرف تر. جنین شده گوشه ی تخت. تنها زن ِ همه ی دوران هایت...
آرام دراز کشیده باشی کنارش و دستهای پر نور ِ کوچک ش را بگیری توی دستهایت. و سرما تا مغز استخوانت تیر بکشد و بسوزاند. آرام دراز بکشی و کاری نکنی. بخواهی کتت را دربیاوری بکشی رویش. پلیورت را. حتی پیراهن ِ تن ت را... و جز نگاه کردن کاری برنیاید از دستت...
آرام دراز بکشی کنارش. و مثل هیچ وقتی نباشد. مرده باشد. تنش کوفته و کوبیده شده باشد. استخوانهایش نرم. در خودش فرو رقته و در خودش گره شده. توده ای کبودی شده باشد. صورتش پیچیده در موهای سیاه ِ بلندش. صورت ِ بی رنگش. هیچ کس حق ندارد مردی را در این شرایط پیدا کند...
و کسی ناگهان پیدایت کند. کشفت کند. بفهمد که تو این گوشه کسی را از زیر ِ آوار بیرون کشیده ای و خیره ش مانده ای. بترسد که نکند مرده باشی. بیاید و جمعت کند. تو هم عزیزت را در آغوش بکشی تا موهایش را هنوز هم کسی جز تو نبیند. موی سیاه، صورت سفید، کبودی ِ زیر چشمها... ))
پ.ن : آدم ها حق دارند گوشه ای از زندگی شان را برای خودشان نگه دارند. پنهانش کنند و به هیچ کس هم بروزش ندهند. آدم ها حق دارند بعضی وقت ها احساس و استعداد و ارادت شان را پنهان کنند و در قلب هایشان محفوظ دارند. آدم ها حتی حق دارند بعضی وقت ها چیزهایی بنویسند که نخواهند منتشر شود... خدا خیلی مهربان است که به انسان قلب داده تا چیزهایی را در آن – فقط برای خودش - پنهان کند.
پ.ن : "سرمای درون" عنوان شعری از احمد شاملو ست.