- ۰ نظر
- ۲۰ مرداد ۹۳ ، ۰۲:۲۳
به نام خدا.
وحشت کرده بود. صورتش رنگ پریده و بیش از حد سفید شده بود. اشک در حدقه گشاد شده ی چشمانش خشکیده بود. لحظاتی قبل سنگهای لحد چیده شدند و توانست از گور بیرون بیاید. جوانتر از آن بود که دفن کردن زنی را طاقت بیاورد. ویران. ویران بود. همانجا روی گل ها ایستاد, کپ کرده, لال شده. ژولیده. بیشتر ترسیده بود تا سوگوار. و خیال کردم هول قبر و جنازه گرفتدش. کاش تصویری از این مرد نحیف جوان داشتم تا عمق جنون و وحشتش را نشانتان می دادم. دیدنش قلبم را به درد مى آورد و مدام به خودم دلدارى مى دادم که "راننده تریلى مقصر بوده" "او فقط راننده بوده" "تقصیر او نیست".
.
.
تازه فهمیده م خود بیچاره ش مقصر تصادف است, یعنى مسئول مرگ تنها خواهرش. تنها دختر خانواده... فاجعه است. خیلی نگرانش هستم. هر بار نگاهش کردم نمى دانم چرا یاد انقضا شدن گواهینامه رانندگى م افتادم. و یاد موهاى سیاه صاف که دیگر دفن شده بودند. ثروت ها چه آسان از بین مى روند, به اشتباهى کوچک سرمایه اى بزرگ هدر مى رود. و داغى همیشگى به دل مى گذارد.
مادر اصرار داشت در مراسم تدفین شرکت نکنم. مى ترسید گریبان چاک کنم و یک قرن گریه زارى راه بیندازم که "نمى فهمید؟! یک دختر جوان مرده..." حواسش نبود *** ** **** ** ****... از باور خودم هم دور بود ولى حتى یک قطره هم اشک نریختم.
پ.ن) باران و کادر جذاب و آدمهاى بى حواس زیاد بودند, دوربین هم همراهم بود, موبایلم هم شارژ داشت اما دلم نیامد عکسى بگیرم. انگار روحش در مراسم حضور داشت و ما را به احترام و سکوت وا مى داشت...
به چشم هایم نگاه کرد و دنبالم گشت. پیدام که کرد گفت "تنهایى بزرگترین اضطراب انسان در همه ى دوران ها بوده, راضیه" لحن گفتن اسمم در صدایش تکیه اى دارد؛ آرام و مطمئن. توى صندلى چرخانش ثابت شده بود و خیز برداشته بود سمت من. نگاهش هم سطح من بود و از آن شیطنت رندانه که موقع حرف کشیدن از آدم سراغ خودش و صندلى ش مى آمد خبرى نبود. صداقت محض بود. براى همین در من نفوذ کرد و قلبم را درید...
.
.
پ.ن) قبل از اینکه از مطبش بیرون بیایم, ازم خواست هر روز و هر شب قرصهایم را بخورم. در خواستنش ترحم, عدم اطمینان, و نگرانى بود. طورى که مادرانه مى ترسید بى خیالش شوم و نسخه را حتى نپیچم...
پ.ن) سعى کرد و چیزى بهش نگفتم.
.
تو دستشویی دانشکده هنر چاه یکی از اتاقک های کوچک گرفته بود و وضع مهوعی درست کرده بود. مجبور شدم بروم دستشویی دانشکده علوم اجتماعی. دستشویی تقریبا روبروی در ورودی بود. محیطش ظاهرا تمیز به نظر می آمد. توی دستشویی یک دیوار را کلا سیاه کرده بودند. یعنی کسی چیزهایی را با سبز روی دیوار دستشویی نوشته بود و کس دیگری هم رویش را با اسپری مشکی پوشانده بود که تقریبا سر تا سر ِِِِِِ دیوار ِ پشت ِ در بود. پشت در هم که رسما کتاب ِ تاریخ معاصر بود. سطل زباله هم با محتویات آلوده و (لابد) بعضا عفونی ش در نداشت و متاسفانه محتویات داخلش دیده می شد. تازه بگذریم از این که آنقدر برای آن فضا بزرگ بود که تا روی کاسه ی دستشویی آمده بود. چند دقیقه ی بعد که موفق شدم لباس هایم را کاملا زیر بغلم جمع کنم متوجه شدم سر شیر آب گرم را هم باز کرده اند. هیچ بی نظمی شان تا این حد اذیتم نکرد. قرار است چه بلایی سرمان بیاید؟! توی دستشویی داشتم فکر می کردم چقدر ما داریم آدم های خطرناکی می شویم. زن های تحصیل کرده ی بی محتوا. طبل تو خالی. به زودی درسمان تمام می شود و کارشناس تلویزیون, استاد دانشگاه, معلم مدرسه و کارمند اداره جات دولتی می شویم. شغل ِ بیهوده ی کوچک و بی اختیارات... بیشتر از همه به رییس دانشگاه و دانشکده فکر کردم که اگرحالا درباره ی بهداشت و این وضعیت با آنها صحبت کنی شروع می کنند به اظهار فضل کردن... اما راستش کاردشان حتی قدر یک بسته دستمال کاغذی و یک اتاقک یک در یک تمیز نمی برد...
به نام خدا.
امروز که روى پل ایستاده بودم و خم شده بودم سمت خیابان, یاد خدا افتادم ناگهان. صورتم چسبیده بود به سردى نمایشگر دوربین و از چشمى مردم را نگاه مى کردم که از گوشه و کنار وارد کادر مى شدند و لختى آنجا بودند, شتابان یا به حوصله. لحظاتى در مسیر زندگى روزمره شان در آن کادر کوچک بودند و مى گذشتند. بعضى ها ثبت مى شدند و خیلى ها نه...
به خودم گفتم "تو وارد کادر شده اى, و زمان به شدت از تو مى گذرد. سرت را بالا بگیر و بگو سیب. لیاقت داشته باش و ثبت شو!"
پ.ن) عکس را نوزدهم بهمن نود و دو, حوالى میدان تجریش گرفته م. درست قبل از غروب خورشید.
.
به نام خدا.
سرما تا درزهای لباسم نفوذ کرده بود و چهارمین بار بود از ایستگاه تفتیش می گذشتیم. موبایل و کمیرا تحویل داده. خودم بودم و پالتوی سیاه و تسبیح و قرآن م. جمعیت موج می خوردند و جاذبه ای سنگین آدم را می کشید. ناگهان می دیدی توی صفی. بین آدم های دیگر. فشرده و گرم. چادرت را از زیر ِ دست و پا بیرون می کشی و چشمت را سقف می برد. نفس سنگین می شود و همه ی روضه هایی که شنیده ای، از کودکی تا آن لحظه، جلوی چشم هایت مجسم می شوند.
بیشتر از همه روضه ی آن طفل صغیر... وقتی که امام علیه السلام برگشت به خیمه ها، وقتی که داشت گودال کوچکی درست می کرد و رباب آمد، حتما نگاهی از شرم به هم انداخته اند... بیشتر از همه همان نگاه... صف دور می خورد. و دو ردیف ِ دیگر مانده تا به روضه ی مبارکه برسی... امام علیه السلام عبدالله رضیع را روی دست بلند می کند. و روبرو، صف دشمن... حاج آقا تهرانی روی منبر می گوید امام برای خداحافظی با حضرت علی اصغر علیه السلام رفته بودند. شاید فقط می خواستند کودک را ببوسند و بروند. تلویزیون برفک می شود . حاج آقا روی منبر گریه می کند... صف دور می خورد... روضه ی حضرت علی اصغر علیه السلام روضه ی عطش نیست. روضه ی شرمندگی است... یکی از زن ها دورتر زیارت عاشورا می خواند "و اعظم مصیبتکم فی الدنیا والاخره"... دور میخورد... و ضریح پیدا می شود. مردم از پله ها بالا می کشندت و روضه خوان ِ حرم، عربی روضه می خواند و حتی فقط آهنگ صدایش آدم را به گریه می اندازد...
ضریح آدم را هشیار می کند. با نگاه ِ خیره و حواس پرت نمی شود وارد شوی. خودشان مدیریتت می کنند. آنقدر این داغ بزرگ است که فقط گریه می کنی... راست است که زیر قبه ی حرم امام حسین علیه السلام هر درخواستی کنی برآورده می شود. اما راستش آدم وقتی وارد آن فضای کوچک می شود زبان نفسش بند می آید. دلش می خواهد آرزویی نکند. شاید هم دلیلش عبور ناگزیر از روی قبور شهداست...
بعضی از مردم عکس عزیزانشان را در ضریح انداخته بودند و آدم را یاد روز مردنش می انداختند. تسبیح و قرآن کوچکم را به پنجره های ضریح تبرک کردم و از روضه ی مبارکه بیرون آمدم. بعد حرم را دور زدم و قفسه های کتاب را مرور کردم و آدم ها را. راه رفتم و راه رفتم تا گوشه ی دنجی یافتم. آخر یک قفسه ی کوچک، طبقه ی سوم حرم، آنجا که مردم مثل معتکف ها بساط کرده بودند و روی رختخواب موقت شان عبادت می کردند. آنجا، چند لحظه روی بساط زائری ایستادم و نیت کردم و کتاب را گوشه ی امنی بین کتاب های مقدس ِ دیگر پنهان کردم. همه ی این "مهر مسلّم" نذر ِ حرم.
پ.ن : نه که هیچ آرزویی نکنی, ولی بعدش حتما از چشم خودت می افتی.
پ.ن : باشد که رستگار شویم.