"عروس مرده"
دوشنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۳، ۰۷:۴۲ ب.ظ
به چشم هایم نگاه کرد و دنبالم گشت. پیدام که کرد گفت "تنهایى بزرگترین اضطراب انسان در همه ى دوران ها بوده, راضیه" لحن گفتن اسمم در صدایش تکیه اى دارد؛ آرام و مطمئن. توى صندلى چرخانش ثابت شده بود و خیز برداشته بود سمت من. نگاهش هم سطح من بود و از آن شیطنت رندانه که موقع حرف کشیدن از آدم سراغ خودش و صندلى ش مى آمد خبرى نبود. صداقت محض بود. براى همین در من نفوذ کرد و قلبم را درید...
.
.
پ.ن) قبل از اینکه از مطبش بیرون بیایم, ازم خواست هر روز و هر شب قرصهایم را بخورم. در خواستنش ترحم, عدم اطمینان, و نگرانى بود. طورى که مادرانه مى ترسید بى خیالش شوم و نسخه را حتى نپیچم...
پ.ن) سعى کرد و چیزى بهش نگفتم.
.
- ۹۳/۰۱/۰۴