آهیانه

ساکن اقیانوس آرام

آهیانه

ساکن اقیانوس آرام

۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

به نام خدا.

چند دقیقه زود رسیدم. مثل ِ همه ی قرارهای مهم. مضطرب و منتظر. و تا حد ِ زیادی امیدوار. آفتاب عمود به زمین می تابید. چرا انقدر سر ِ ظهر قرار کرده بودم؟! بس که هول م همیشه. توی فرورفتگی ِ داروخانه قانون چرخ خوردم و دنبال ِ پله ای سکویی چیزی برای نشستن گشتم. پله بود ولی نگاه ِ نگهبان ِ داروخانه نگذاشت بنشینم. ضمن ِ این که از ذهنم گذشت بهتر است در این دیدار ِ اول لباس هایم تمیز باشند. همانجا به چارچوب ِ خنک ِ داروخانه تکیه دادم و منتظر شدم تا آن صورت ِ کوچک ِ چادرپیچ شده از روبرو برسد, به من نگاه کند و بپرسد : "خانوم ِ محمدی؟"

- سلام .

- سلام .

_ خیلی وقته منتظرین؟

خیلی وقت نبود و انتظار ِ خوبی هم بود. و قرار ِ بهتری هم شد. هر چند او قدری اندوهگین و شوک زده بود. و می شد در حرف هایش صداقتی را دید که آدم ها فقط وقتی دلشان بشکند مبتلایش می شوند. یک جور از ته ِ قلب شدن ِ همه چیز در دل شکستگی , دل تنگی و امیدهای عاشقانه ی نجیب هست که حالا در او و " آه " های بی گاهش بود. با این وجود ذکاوتش پشت ِ هیچ اندوهی پنهان نمی ماند.

                              

بعد از مدت ها با کسی از جنس ِ خودم ملاقات کردم. درباره ی عکس ها و عکاس ها و عکس گرفتن حرف زدیم. و درباره ی کتاب ها, نویسنده ها و فیلم های عزیزمان. و با هم بستنی ِ میوه ای, چای و تیرامیسو خوردیم. (توی پرانتز بگویم به نظرم این که در کافی شاپ ها تی بگ سرو می کنند خیلی توهین آمیز است, کافه باید چای ش به راه باشد.) چند فریم انتخاب کرد و قرار شد چیزهایی بنویسد. باشد که موفق شود. 

 

پ.ن) اعیاد ِ شعبانیه, کافی شاپ ویونا, ونک, چیذز, فاااااااا.

پ.ن) دوست ِ خوب رزق ِ الهی ست.

  • Pacific ocean

.

یک دختر سبزه پشت ِ پیشخوان ایستاده بود و به غریبه ها لبخند می زد. روز ِ گرمی بود و راستش هیچ دلم نمی خواست دوباره از نزدیک شاهد این مسخره بازی باشم : نمایشگاه ِ بنر های فرهنگی: طرح های دزدیده شده و پلاستیک های بو گرفته در آفتاب. روی یکی شان هم عکس ِ همه ی جلد های داستان چاپ شده بود و گوشه ی غرفه ی کوچکشان ایستاده بود تا مردم کنارش عکس بگیرند. برخلاف ِ همه چیز, نماینده ی تحریریه آدم خوش رویی بود. ازش پرسیدم آرشیوم را می خرند یا نه. بعد هم مثل همه پرسید چرا می فروشمش. من هم گفتم که جایم خیلی تنگ است و باید کتاب هایم را رد کنم. و نگفتم قولش را به دوستی داده بودم که فعلا در دسترس نیست. گفتم عجله دارم و گوشه ی اتاق چیدمشان و اگر نخرید می گذارم دم ِ در شهرداری جمعشان کند. خودم هم می دانستم چرند است. اصلا حوصله ی کتاب خواندن ندارم دیگر و دوستی هم ندارم که مثل کافکا کتابم را بدزدد و عوض سوزاندنش چاپش کند. شماره و ایمیل و اسمم را نوشت. قرار شد بعد از نمایشگاه زنگ بزنند.

زنگ نزدند. چند روز قبلترش سر راهم از آن مغازه ی کوچک, کثیف و قدیمی ِ لوازم ورزشی رد می شدم که وسط های خیابان انقلاب گریه می کند. همیشه توی ویترین یک اسکیت برد ِ وسوسه انگیز داشت. رفته بودم تو و قیمت پرسیده بودم. اصلِ اصلش همه چیز از آنجا شروع شده بود که برای اولین بار رفتم بهشت مادران. جای فان و خوبی بود که هر طرف یک عده زن و دختر می رقصیدند چای می خوردند با بچه ها کل کل می کردند و بعضا مخفیانه سیگار می کشیدند.  دیدم چه جای خوبیه برا رسیدن به این آرزوی دور... خاستم یه آرزوی دور و با یه آرزوی دور دیگه عوض کنم . آرشیو داستانم شده بود آینه ی دق: مثل کنون دی وان برا کسی که چشمش نبینه... 

رفتم تحریریه و همه ی شماره ها رو تو...

  • Pacific ocean