.
از نمایشگاه کتاب دیدن کردم. ناگهان دیدم روبروی همان غرفه ام. در همانجای قبلی. و تا اینجای راه را اصلا درک نکرده ام. «دغدغه های فرهنگی» به من نگاه میکرد، پوزخند می زد، و گاه قلبم را نوازش می کرد. و فراری م می داد...
چه اهمیتی دارد...
غرفه های ناشران سوت و کور و تاسف بار بود. اما دیدار پرباری از نمایشگاه داشتم. با چند نویسنده حرف زدم برای نوشتن تکست عکس هام. و به غرفه ی داستان هم سرک کشیدم و اولتیماتوم دادم که اگر آرشیو م را نخرند ناچارم دور بریزمش. گفتند که می خریم و اگر دوستانی بعضی شماره ها را بخواهند قطعا در اولویتند.
شهریار توکلی را هم دیدم. و دیدنش و این که چقدر جوان است و دغدغههای مشترک مان لذت بخش بود. هرچند برخورد ش پیچیده به سیاست و حساب گری و منطق صرف بود. _و جز این هم از قرارهای کاری انتظار نمیرود، فقط تعادل این چیزها با جوانی سخت است که در کردار ایشان حاصل شده بود _
پ.ن : پناه می برم به خدا و خیال. مرسی که به خیالات شاعرانه م برگشتم.
پ.ن : اعتکاف مچد دانشگاه تهران بودم و اشکمونو درآورد ولی پنجره نداشت و از تابش صبح به رختخواب محروم بود و برای همین جای شریف رو به هیچ وجه نمی گیره.
پ.ن : نمی تونی تصور کنی چه ادمای بدبختی پیدا میشن دور و بر ادم...
- ۰ نظر
- ۳۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۱:۴۰