گواهینامه رانندگى
به نام خدا.
وحشت کرده بود. صورتش رنگ پریده و بیش از حد سفید شده بود. اشک در حدقه گشاد شده ی چشمانش خشکیده بود. لحظاتی قبل سنگهای لحد چیده شدند و توانست از گور بیرون بیاید. جوانتر از آن بود که دفن کردن زنی را طاقت بیاورد. ویران. ویران بود. همانجا روی گل ها ایستاد, کپ کرده, لال شده. ژولیده. بیشتر ترسیده بود تا سوگوار. و خیال کردم هول قبر و جنازه گرفتدش. کاش تصویری از این مرد نحیف جوان داشتم تا عمق جنون و وحشتش را نشانتان می دادم. دیدنش قلبم را به درد مى آورد و مدام به خودم دلدارى مى دادم که "راننده تریلى مقصر بوده" "او فقط راننده بوده" "تقصیر او نیست".
.
.
تازه فهمیده م خود بیچاره ش مقصر تصادف است, یعنى مسئول مرگ تنها خواهرش. تنها دختر خانواده... فاجعه است. خیلی نگرانش هستم. هر بار نگاهش کردم نمى دانم چرا یاد انقضا شدن گواهینامه رانندگى م افتادم. و یاد موهاى سیاه صاف که دیگر دفن شده بودند. ثروت ها چه آسان از بین مى روند, به اشتباهى کوچک سرمایه اى بزرگ هدر مى رود. و داغى همیشگى به دل مى گذارد.
مادر اصرار داشت در مراسم تدفین شرکت نکنم. مى ترسید گریبان چاک کنم و یک قرن گریه زارى راه بیندازم که "نمى فهمید؟! یک دختر جوان مرده..." حواسش نبود *** ** **** ** ****... از باور خودم هم دور بود ولى حتى یک قطره هم اشک نریختم.
پ.ن) باران و کادر جذاب و آدمهاى بى حواس زیاد بودند, دوربین هم همراهم بود, موبایلم هم شارژ داشت اما دلم نیامد عکسى بگیرم. انگار روحش در مراسم حضور داشت و ما را به احترام و سکوت وا مى داشت...
- ۹۳/۰۱/۱۴